رمان بخش9
-کشتیمش!!! میبخشید ها شما کشتیش.

-باشه. همون که کشتمش. نمیدونم چیکار کنم!!

کمی سکوت کردیم که نیلوفر اومد و با لحن خنده داری گفت:

-بیاید تو. دارم غذا رو حاضر میکنم. بیاید کمک.

این رو که گفت همه خندیدیم و رفتیم داخل.

همه داشتیم کارهای غذا رو انجام میدادیم. من گوشت هارو درست میکردم، آقا علی برنج رو و نیلوفر هم سالاد

رو آماده میکرد. بعد اینکه سالاد آماده شد، نیلوفر اومد کمک من. خلاصه ظهرمون رو با مسخره بازی و خندیدن

و درست کردن غذا گذروندیم. غذا حدود ساعت 3 حاضر شد. خیلی گرسنه بودیم. بقیه شاید گرسنه نبودن ولی

من که بودم. بعد از خوردن غذا میخواستیم دوباره بریم تو شهر که من گفتم:

-دیگه بسه. بهتره برگردیم.

نیلوفر باخشم نگاهم کرد. نمیخواست برگردیم. نگاهی به آقا علی انداخت که داشت به من نگاه میکرد.

نیلوفر گفت:

-چرا برگردیم؟ داریم خوش میگذرونیم ها. تازه نیویورک اومدیم. چندتا شهر دیگه هم مونده.

گفتم:

-من دیگه خسته شدم. تازه باید برای آزمون تمرین کنم.

-اَه!!!! همش آزمون!!! بیخیال. یکم خوش بگذرون.

نگاهی به آقا علی انداختم و گفتم:

-آقا علی نظر شما چیه؟

-به نظر من هم بهتره برگردیم.

نیلوفر گفت:

-بابا!!!!!!!

-سهند راست میگه دخترم. حسابی خسته شدیم.

-خوب بریم یه شهر دیگه. ولی خونه نریم.

-نظر خوبیه. تو چی میگی سهند؟

دوتاشون برگشتن سمت من. به نیلوفر نگاه کردم که داشت با التماس نگام میکرد. گفتم:

-نمیدونم........ عیب نداره. بریم هرجا نیلوفر خواست.

نیلوفر هورایی کشید و رفت وسایلش رو جمع کنه که آقا علی گفت:

-کجا بریم نیلوفر؟

نیلوفر هم با همون لحن شادش و با صدای بلند گفت:

-واشنگتن.

صبح روز بعد به سمت واشنگتن راه افتادیم و طولی نکشید که توی واشنگتن بودیم. خیلی قشنگ بود. پایتخت

آمریکا. من اونموقع تو پایتخت آمریکا بودم.

جاهای دیدنی زیاد داشت. نمیتونم همه رو بگم. یعنی چیزی از اونجا یادم نمیاد. فقط میدونم خیلی خوش

گذشت. مخصوصا وقتی رفتیم کاخ سفید. شاید بگید چطور.

آقا علی توی تمام آمریکا خرش برو داشت. واسه همین خیلی راحت وارد کاخ سفید شدیم.

چقدر بزرگ و با شکوه بود. راستش رو بخواید بیشتر مثل یه رویا بود تا یه واقعیت.

داشتیم تو کاخ سفید گشت میزدیم که نیلوفر آروم در گوشم گفت:

-خسته شدم!

-از اینجا؟! چطوری خسته شدی؟ اینجا به این قشنگی!

-نمیدونم. زیاد برام جالب نیست. بریم یه جای دیگه؟

-زشته نیلوفر. بابات ما رو اورده اینجا تا خوشمون بیاد. بفهمه خوشمون نیومده ناراحت میشه.

-اصلا عجب غلطی کردم گفتم بیایم واشنگتن.

با این حرفش لبخند روی لب هام اومد. به زور خنده­م رو خوردم. گفتم:

-به بابات بگو بسه دیگه بریم.

-ایول. پس توهم خسته شدی؟

-نه من دارم لذت میبرم. چون دیدم تو خسته شدی گفتم.

-آخِی. الان خیلی به فکر منی؟

-نه!!!!!!!!!

این حرف رو که زدم لبخندش از لبهاش رفت و یه مشت زد به بازوم. من هم نتونستم خنده­م رو نگه دارم و بلند

خندیدم. همه برگشتن به سمتمون. وای که چقدر خجالت کشیدم.

با اصرار نیلوفر از کاخ سفید اومدیم بیرون. آقا علی گفت:

-خوب حالا کجا بریم؟

-اَه!! بابا بسه دیگه!! خسته شدم از واشنگتن.

-خوب کجا بریم؟

نیلوفر کمی فکر کرد و گفت:

-هاوایی!

-باشه من موافقم تو چی سهند؟

گفتم:

-نمیدونم؟ حالا این هاوایی کجاست؟ جای خوبیه؟

نیلوفر گفت:

-اونجا بهشت زمینه. خیلی باحال و قشنگه.

-من که چیزی ازش نمیدونم. ولی اگه به تعریف توئه مثل واشنگتن خودت خسته میشی ازش.

خندید و یکی دیگه زد به بازوم. من هم خندیدم. البته این دفعه خیلی آروم.

فردای اون روز به سمت هاوایی راه افتادیم. وای که چقدر قشنگ بود. تلفیقی از طبیعت و زندگی مدرن. خیلی

باحال بود.

آقا علی یه ویلا روبروی دریا گرفته بود که اول صبح ها هواش واقعا دلنشین بود. لب ساحل که میرفتی احساس

میکردی توی ابرهایی. شنا کردن هیچوقت اونقدر بهم حال نداده بود. خیلی خوش گذروندیم. با نیلوفر دوباره

مثل خواهر و برادر شده بودیم. از این قضیه خوش حال بودم. آقا علی هم از صبح تا شب یا خواب بود یا لب

ساحل نشسته بود. همه داشتیم خوش میگذروندیم.چند روزی رو اونجا بودیم و حسابی حال و هوام عوض شده

بود.

یه هفته گذشته بود و من باید به تمریناتم ادامه میدادم. به همین خاطر برگشتیم. تا آزمون فقط دو هفته مونده

بود و من باید سخت تمرین میکردم.

یه هفته گذشت و همه چی به روال عادی خودش برگشت. تا آزمون یه هفته دیگه بیشر نمونده بود و همه

استرس داشتیم.

آقا علی میگفت آماده نیستی. ولی من خودم ایمان داشتم که آماده م. ولی با این حال از قبل بیشتر تمرین

میکردم. آقا علی با تمرین بیشتر مخالف بود. میگفت اگه تمریناتت رو فشرده تر کنی ممکنه آسیب ببینی ولی

من گوشم بدهکار نبود.

داشتم تمرین میکردم که نیلوفر اومد تو و گفت:

-سهند! بسه دیگه. یکم استراحت کن.

-نه! باید تمرین کنم. تا آزمون زمان کمی مونده.

-خوب هرچی. اصلا قبول نشدی دور بعد.

-حرفش روهم نزن. امکان نداره.

-از من گفتم بود.

این حرف رو که زد خواستم از روی درختی که پاهام رو بهش قفل کرده بود و داشتم دراز نشست میرفتم بیام

پایین که پام به شاخه گیر کرد و با سر اومدم رو زمین. نیلوفر جیغی کشید و اومد سمتم. آقا علی که صدای

نیلوفر رو شنیده بود با عجله اومد سمتمون. پام شکسته بود.

"وای......... همین رو کم داشتم"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1392 | 7:14 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.